سفارش تبلیغ
صبا ویژن
مگو آنچه نمى‏دانى ، بلکه مگو هر چه مى‏دانى چه خدا بر اندامهاى تو چیزهایى واجب کرد و روز رستاخیز بدان اندامها بر تو حجت خواهد آورد . [نهج البلاغه]
شهید
 
 RSS |خانه |ارتباط با من| درباره من|پارسی بلاگ
»» همراهی اما زمان با رزمنده ها

سلام امرو ز خاطرهای از شهید همت میزارم که خیلی زیبا و کوتاه است  نشون میده که چرا با این که همه چیز بر علیه ما بود اما یاری امام زمان ما رو یروز کرد .نظر یادتون نره.یا علی

حمله شمشیر

 

(شهید محمدابراهیم همت)

در تاریخ دوازدهم تیرماه 1360، چند روز پس از شهادت هفتاد و دو تن، برای اولین بار در غرب کشور، عملیات «شمشیر» را شروع کردیم؛ در یک شب ظلمانی، در ارتفاع دو هزار و دویست متری، آن هم در حالیکه تمام منطقه مین گذاری شده بود.

شب قبل از حمله در مسجد نودشه برای آخرین بار برای برادران پاسدار اعزامی از خمین، اراک و سایر افراد صحبت کردم. عزیزان ما تا ساعت دو نیمه شب عزاداری کردند و گریه و تضرع و التماس به درگاه خدا داشتند.

آن شب، یکی از برادران اهل خمین خواب حضرت امام(ره) را میبیند. امام(ره) پشت شانه او زده و فرموده بود: «چرا معطل هستید؟ حرکت کنید، حضرت مهدی(عج) با شماست.»

صبح با پخش این خبر، حالت عجیبی به بچهها دست داده بود. همه میگفتند ما میخواهیم همین الآن عملیات را انجام بدهیم. هرچه گفتم دشمن در بالای ارتفاعات است، شما چهطور میخواهید از میدان مین رد بشوید، گفتند: «نه، به ما گفتهاند حضرت مهدی(عج) با ماست.»

به هر صورتی که بود، برادران را راضی کردیم. عملیات در نیمههای شب شروع شد و در ساعت هفت صبح، نیروها به نزدیک سنگرهای دشمن رسیدند. به محض روشن شدن هوا، عملیات شروع شد. طولی نکشید که به خواست خدا، در ساعت ده صبح، تمامی ارتفاعات مورد نظر سقوط کرد.

برادران ما با صدای اللهاکبر، آنچنان وحشتی در دل دشمن ایجاد کرده بودند که نزدیک به دویست نفر از مزدوران بعثی یکجا اسیر شدند.

به یکی از افسران عراقی گفتم: «فکر کردید که ما با چه مقدار نیرو به شما حمله کردیم؟»

گفت: «دو گردان!»

گفتم: «نه، خیلی کمتر بود.»

تعداد نیروهای حملهکننده را گفتم. گفت: «مرا مسخره میکنید!»

وقتی برایش قسم خوردیم و باورش شد، گریهاش گرفت. گفت: «وقتی شما حمله کردید، تمامی کوه ها اللهاکبر میگفتند. اگر ما میدانستیم تعدادتان اینقدر کم است، میتوانستیم همه شما را اسیر کنیم.»

این مصداق آیات قرآن که در هنگام حمله جندالله، نیروی کفر احساس میکند با لشکر عظیمی در جنگ است و بیست مؤمن در مقابل صد نفر دشمن و صد نفر در مقابل هزار نفر دشمن برتری جنگی دارند، در این عملیات به عینه ثابت شد.

پس از سقوط ارتفاعات و در آن هوای گرم، هنوز به برادرانمان آب نرسانده بودیم که یک تیپ عراقی اقدام به پاتک کرد. خوشبختانه این تیپ هم شکست خورد و در مجموع، عراق در این عملیات، چندین نفر کشته به جای گذاشت که اکثر آنها را برادرانمان به خاک سپردند.



نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » عفت حسین زاده ( سه شنبه 86/7/3 :: ساعت 10:0 صبح )
»» هفته ای به نام عشق

هفته ی دفاع مقدس مبارک

حالا سلام

حال و احوا لخوبه ؟این هفته هفته ی عشقه !میدوبید چرا؟ اخه تو ماه میهمانی خدا هفته ی مر دان خداست.منم از سهید همت یکی از لزرگترین مردان خدا براتون 2تا خاطره خوشگل میزارم.اما قبلش یه بیوگرافی کوچولو میدم واسه اونایی که یادشون رفته یااحیاناً نمیدونن

شهید همت متولد 12 فروردین 1334 اصفهان است البته شهرضای اصفهان سال 1352 به دانش سرای اصفهان وارد شد ودر خرداد سال 1359 هم به کردستان اعزام شد البته محل خدمتش پاوه بود از پاوه و ماجراهاش حتماً براتون مینویسم.با خانم ژیلا بدیهیان در دی ماه سال 1360 ازدواج کرد و ماحصل این ازدواج 2تا پسر بئد به نامهای مهدی و مصطفی و ایشون دراسفند ماه سال 1362 به شهادت رسیدند.راستی ما رو از دعای خیرتون محروم نکنید.التماس دعا یا علی

ندای پنهان

(شهید محمدابراهیم همت)

یکی از سرداران بزرگ جنگ، حاج عباس ورامینی بود که او را در فتحالمبین شناختم. با یک اکیپ از سپاه پاسداران به جبهه اعزام شده بود و در این عملیات فرماندهی گردان حبیب بن مظاهر را به عهده داشت. در عملیات والفجر چهار گفت: «میخواهم به عملیات بروم.»

گفتیم: «درست است که خیلی کار داری ولی مسؤولیت ستاد سنگین است.»

میگفت: «آرزویی در دل من نهفته است. نگذارید این آرزو بمیرد. بگذار بروم.»

یک ساعتی داخل اتاقش بودم. با او صحبت کردم که مملکت به تو نیاز دارد، تو از نیروهای کادر و یک سرمایه هستی که برای انقلاب ساخته شده ای، باید بیشتر مسؤولیت بپذیری. گفت: «همه اینها را گفتید، اما من میخواهم بروم. به من الهام شده که باید این بار به عملیات بروم.»

به او تکلیف کردم که نباید بروی، ولی برای اینکه دلش نشکند، او را گذاشتم کنار معاون لشکر و گفتم: «برو روی ارتفاع 1866 نیروهای بسیجی را هدایت کن و خودت در سنگر فرماندهی بمان.»

دلش شاد شد. میخواست پر در بیاورد. توی راه به معاون لشکرگفته بود که من چه قدر و به چه کسانی بدهکارم. وصیت کرده بود، در حالی که میدانست وارد عملیات نمیشود.

میرود توی خط. نزدیک ساعت شش میشود. نیروها از نقطه رهایی حرکت میکنند. میگفتند میرفت کنار بسیجیها، آنها را میبوسید و میگفت: «التماس دعا دارم. افتخار حضور در کنار شما نصیبم نشد، فقط التماس دعا دارم» و مدام گریه میکرد.

بعد از رهایی نیروها، میرود داخل سنگر مینشیند. به محض این که نیروها نزدیک محل عملیات میشوند، نیم ساعت مانده به شروع عملیات، به دیدهبان میگوید: «الآن دشمن شروع میکند به آتش ریختن روی نیروها. بلندشو برویم بیرون سنگر تا آتش روی سرشان بریزیم.»

دست دیدهبان را میگیرد و از سنگر بیرون میآیند و میروند نوک قله. میگویدکه «آن قله را بزن. الآن بسیجیها نزدیک آن هستند.»

شروع به آتش ریختن میکنند که یک خمپاره شصت، که انگار مأمور آن قسمت ارتفاع شده بود، میآید و میخورد نزدیک آنها. یک ترکش به پیشانی مبارک این قهرمان بزرگ اسلام میخورد و چند لحظهای بیشتر به شهادتش نمانده بود که یا مهدی(عج) یا مهدی (عج) میگوید و وقتی او را به اورژانس رساندند که تمام کرده بود.

ما روسیاه بودیم که تا کنون در جبهه ها زنده مانده ایم. او انتخاب شده بود برای آن شب و آثار شهادت در سیمای ملکوتی او هویدا بود.

چند روز قبل از شهادتش، آمد و گفت: «به من 24 ساعت اجازه بدهید که بروم اسلامآباد از خانوادهام خداحافظی کنم.»

تا آن موقع سابقه نداشت که قبل از عملیات چنین درخواستی بکند. گفت: «حتماً باید سری به میثم بزنم و بیایم.»

میثم، پدرش را دوست داشت. سه سال داشت و عجیب به پدرش عشق میورزید. شبی که حاج عباس شهید شد، میثم تا صبح گریه میکند و سراغ پدر را میگیرد.

رفت و به سرعت برگشت. گفتم: «چه شده؟ لااقل یک روز میماندی. عملیات که نبود، اگر هم از عملیات عقب میافتادی، تلفن میزدی.»

گفت: «دلم شور میزد. یکی دایم به من میگفت بلند شو برو. نتوانستم بایستم، خداحافظی کردم و آمدم.»



نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » عفت حسین زاده ( یکشنبه 86/7/1 :: ساعت 1:11 عصر )
»» یک میدان و دو هجوم

بسم رب الشهداو صدیقین

می خواستم بدون مقدمه بنویسم اما دلم نیومد.اسفند 84 بعد از کلی خواهش با عنایت خدا و شهیدان دعوت شدیم به مناطق جنگی همراه با همایش معنوی جوان امروز جهان فردا.در طول سفر بروشوری به ما دادند که استاد جواد محدثی مطلب زیبایی رو نوشته بودند.و من اونو برای اولین مطلب وبلاگم انتخاب کردم.

یک میدان و دو هجوم

نه "مرز",تنها ابی و خاکی است,نه حمله,تنها زمینی وهوایی!

نه هجوم, فقط نظامی است,نه شکست و ضربه,فقط مادی.

"تهاجم فرهنگی",خطرناک تر از"هجوم نظامی"است.

در هجوم نظامی طمع به خاک است و زمین,در شبیخون فرهنگی طمع به اخلاق است و دین!

هجوم نظامی با سر و صدا و سرعت است,تهاجم فرهنگی اهسته و ارام.

ان ترسناک و نفرت افرین است ,این فریبنده وجذاب.

آن,افراد را به دفاع و مقاومت وا میدارد,این به استقبال و پذیرش میفرستد.

کشته ی آن شهید است ومرده ی این,پلید!

شهادت,دوست داشتنی است,اما ابتذال,نفرت انگیز.

در هجوم نظامی,دشمن,اعلام جنگو دشمنی میکند و مهتجم فرهنگی اعلام دوستی!...

در حمله ی نظامی صفیر اولین گلوله,همه را متوجه خطر میسازد,اما در تهاجم فرهنگی گاهی تا شلیک گلوله ی اخر دشمن هنوز عده ای شبیخون را باور نمیکنند.

آن پیداست,این پنهان!

در آنجا زمین از دست میرود,اینجا شرف و دین.

آنجا درگیری با دشمن در مرزهاست,اینجا اسیب از حمله ی دشمن درون خانه هاست.

آنجا بمب های خوشه ای میریزند,اینجا شک و دودلی می انگیزند.

آنجا سلاح,موشک و بمب است,اینجا ماهواره وامواج تصویری.

در میدان حمله نظامی,پادگانها,مقرها وخطوط و خاکریزهابمباران میشود,در تهاجم فرهنگی مدرسه ها,مطبوعات,اندیش ها و عقیده ها.

در آن در گیری,کوه و دشت و دریا میدان بر خورداستودر این مقابله نبرد در عر صه ی مجلات ,رمانها,فیلم ها و کتابهاست.

انجا میدان مبارزه محدود است,اینجا گسترده.

انجا جنگی اشکار است و اینجا غارتی پنهان.

اسیران آن میدان "ازاده"اند و گرفتار این میدان"معتاد"و"الوده".

انجاشهادت خانواده ای را سربلند میسازد,اینجا اعتیاد وابتذال دودمانی را شرمگبن میسازد.

پدر یک شهید عزیز است وپدر یک آلوده سرافکنده.در میدان نظامی مجروح را به عقب بر میگردانند تل مداوا شود,در صحنه ی فرهنگی پس از اولین زخم و تر کش,به خطوط جلوتر انتقال می یابد.

تیر و ترکش,بر سر و دست مینشیند,ولی زهر و هوس و ویروس گناه,بر ایمان و اندیشه اسیب میرساند.

تشییع جنازه ی یک شهید شهری را روح حما سه می بخشد, اما الودگی نسلی به ابتذال , روح جامعه را افسرده میسازد .

هجوم نظامی , یک ملت را مقاوم تر می کند و هجوم فرهنگی , سست تر می سازد

انجا فشنگ شلیک می شود,اینجا اهنگ پخش می شود.

انجا در پی "ماه " اند , اینجا در پی "ماهواره" .

گذر گاه های ان جبهه سر بالایی است وعرصه های این میدان سرازیری.انجا از خود میگذرند تا به خدا برسند ,اینجا از خدا میگذرند تا به خود برسند

قربانیان ان , شهید راه "معروف"اندو قربانیان این کشته ی بیراهه ی "منکر"! بکوشیم تا مجروهان این جبهه و ترکش خوردگان این حمله نباشیم اگرهم اسیب دیده ایم به در مانگاه "توبه" برویم و ...تا دیر نشده غده ی گناه را "جراحی" کنیم

ایا سلامت روح و فکر به اندازه ی جسم مهم نیست ؟؟؟!!

خوب حالا میگم چراتو این وبلاگ مینویسم.چون عاشق شهدا و جبهه ا م و خودم و مدیونشون می دونم.و عاشق شهید همت ام.از سردار های رشید اسلام هم چیزهای زیادی می دونم.از هر کدوم مطلبی خواستید بگید,تا جایی که بتونم در خدمتم.فعلاً یا علی مدد.



نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » عفت حسین زاده ( دوشنبه 86/6/19 :: ساعت 10:54 عصر )
»» لیست کل یادداشت های این وبلاگ

همراهی اما زمان با رزمنده ها
هفته ای به نام عشق
یک میدان و دو هجوم

>> بازدید امروز: 0
>> بازدید دیروز: 1
>> مجموع بازدیدها: 3163
» درباره من

شهید
عفت حسین زاده
یکی مثل همه ی ادمها.

» لوگوی وبلاگ


» لینک دوستان
عفت

» صفحات اختصاصی

» لوگوی لینک دوستان


» طراح قالب